جدول جو
جدول جو

معنی تیره خرد - جستجوی لغت در جدول جو

تیره خرد
(رَ / رِ خِ رَ)
نادان و کودن. (ناظم الاطباء). بداندیشه. تاریک عقل:
قیاس خشم بود دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و پشته ست و آتش و حراق.
میر معزی (از آنندراج).
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیر خرد
تصویر پیر خرد
عقل کل، فرد کامل، مرد دانا و عاقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیره مرد
تصویر پیره مرد
پیرمرد، مرد پیر، مرد سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
تیره خاکدان. (ناظم الاطباء). رجوع به تیره خاکدان شود، خاک سیاه. زمین تیره:
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
که آن نامور تا نگردد هلاک
نغلتد چو مار اندرین تیره خاک.
فردوسی.
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
از ایران برآید یکی تیره خاک.
فردوسی.
چکی خون نبود از بر تیره خاک
یکی سیمتن را سراز تیغ چاک.
(از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فروبرد سر پیش یزدان پاک
رخ خویش بنهاد بر تیره خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به که بجوید دل پرهیزناک
روشنی آب در این تیره خاک.
نظامی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی:
زحل نحس و تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.
خاقانی.
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن، آن تیره روئی بود.
نظامی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد:
کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من
نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر.
سوزنی.
، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد:
زردی در آفتاب بقای حسود شاه
از سیر تیره سر قلم زردفام تست.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ خِ رَ)
تباه خرد. رجوع به تباه خرد شود
لغت نامه دهخدا
(رِ خِرَ)
عقل. عقل کل. فرد کامل. مرد هنر. (آنندراج). مرد دانا و عاقل:
درین چمن که گلش پیش خیز صبحدم است
بشرع پیر خرد خواب صبح عصیان است.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِخَ)
پیرخر. خرپیر. خر بسیار سالخورده
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
گرد تیره و سیاه. خاک سیاه برآمده از زمین. گرد و خاکی سیاه و مظلم:
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندر آمد سر تیره گرد.
فردوسی.
به هشتم برآمد یکی تیره گرد
بدانسان که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
که از راه ایران یکی تیره گرد
برآمد کزو روز شد لاجورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ تَ)
کلاهی تیره. خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است:
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر برنهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خال سیاه:
به کنج لبش بر یکی تیره خال
که بردی دل زاهدان را ز حال.
(یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی).
رجوع به تیره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دود سیاه و تیره و ظلمانی:
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری به سالار لشکر نمود.
فردوسی.
کزان بر نخستین تو خواهی درود
وز آتش نیابی مگر تیره دود.
فردوسی.
نیامد ز گفتار من هیچ سود
ندیدم ز آتش بجز تیره دود.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کنایه از ناخوش و درهم کردن. (از آنندراج). سیاه و ضایع کردن. تباه و خراب کردن:
چو اسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان.
فردوسی.
و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه
مکن تیره بر خیره این تاج و گاه.
فردوسی.
بینداخت آن زهر خورده بروی
مگر کش کند تیره رخشنده روی.
فردوسی.
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
طبع روشن داشت خاقانی، حوادث تیره کرد
ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی.
خاقانی.
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
که روز هم شب تار است بر گدای چراغ.
صائب (از آنندراج).
، سیاه و ظلمانی کردن. تیره و تار کردن. بی نور و تاریک کردن:
سرو سیمین طرف ماه منیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبگیر خط تیره او
رخ رخشندۀ او ماه منیر.
سوزنی.
گردون قهرپیشه به دمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.
خاقانی.
سر هوشمندان چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
سعدی.
برآمد یکی سهمگین باد و گرد
که در چشم مردم جهان تیره کرد.
سعدی.
، مکدر و ناصاف کردن. گرفته و تار کردن:
آبی ست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زینهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
غم و دم تیره کند آینه، وین آینه بین
کز غم گرم و دم سرد مصفا بیند.
خاقانی.
پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334).
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آینۀ جمال من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ مَ)
پیرمرد. مقابل پیره زن. مردسالخورده. کهنسال. رجوع به پیرمرد شود:
گفت جوانمرد شو ای پیره مرد
کاینقدرت بود ببایست خورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ گِ رِ تَ / تِ)
هرزه خند. (آنندراج). آنکه بی خودی خندد. بیهوده خند. آنکه خندد نه بجا و بگاه:
ذوق خنده دیده ای ای خیره خند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ رَ)
مخبول. دلشده. دیوانه. مخبّل. هک ّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ رُ)
تیره روی. تیره چهر:
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخست و نژند.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیر خرد
تصویر زیر خرد
لحنی است از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر خرد
تصویر پیر خرد
فرد کامل، عقل کل، مرد دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه خرد
تصویر تباه خرد
دیوانه، مخبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیره مرد
تصویر پیره مرد
مرد پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره تر
تصویر تیره تر
اکدر
فرهنگ واژه فارسی سره
برجستگی موازی در زمین شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی